محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات لوبیا و خواهرش

5روز باقی مونده

امروزچهارشنبه 19مهر ماهه احساس عجیبی دارم هم شادم وهم نگران نگرانیم بخاطر توئه میترسم جات تنگ باشه وراحت نتونی توی دلم بازی کنی  اخه خانم   دکتر گفته واسه خودت مردی شدی ورزشکار کوچولوی من تازه نگرانم توی این هفته باقی مونده وزنم بالا بره اخه تا حس کردم حرکتت کم شده سریع ابنبات وشیرینی ومیوه میخورم (اونم شیرینی خوردن من ) ودراز میکشم تا حرکتت رو حس کنم وشادم چون برای دیدنت هر لحظه ن زدیک ونزدیک تر میشم وباردیگه معجزه خدا رومی بینم   دو سه شبه که با باباجونت ومهساجون میریم پارک هم برای پیاده روی وهمینکه وقتی اومدی دیگه دربست باید درخدمتت باشیم فرصتی برای بیرون رفتن نداریم حداقل مه...
19 مهر 1391

نگرانی مامان

سلام عزیزم امروز مطالبم  رو با رنگ سبز می نویسم چون که کم کم  وجودسبزت رو توی زندگیمون احساس می کنم مطمئنم وقتی بیای زندگی چهار نفرمون سبز تر از قبل میشه روز چهارشنبه 12مهر رفتم مطب دکتر اعتصامی خانم دکتر مهربون همه چی رو چک کرد گفت که  گل پسرت توپل موپل شده انگار خیلی استراحت داشتی باید زودتر بیاد من گفتم  اتفاقا توی نه ماه بارداری اصلا استراحت نداشتم اخه همش از این کلاس به اون کلاس میرفتم  گل پسرم پهلونه خلاصه اینکه باید مراقب حرکات این پهلون کوچولو باشم  که کم نشه خدایی نکرده اتفاق بدی نیفته پهلون ماهم بسلامتی بدنیا بیاد خوش حال وخندون اومدم همه چیزو برای باباجونت تعریف کردم کلی ذوق کرد ولی فر...
14 مهر 1391

همه برای اومدنت لحظه شماری می کنیم

سلام پسر گلم الان که دارم خاطرااتت قبل از تولدت را می نویسم مهساجون  خوابیده اخه فردا صبح باید بره مدرسه باباجونتم تازه از باشگاه برگشته عزیزکم امروز خیلی اروم بودی نگرانت شدم  ولی خوب میدونم کوچولوی من باشنیدن ایت الکرسی شاد میشه وباحرکتاتش منو خوشحال می کنه کاش زودتر بیای توی بغلم  از امشب وارد 39 هفته شدی قربونت برم دیگه بزرگ شدی ماهمه منتظرت هستیم که بیای توی بغلمون  همچی رو برا اومدنت حاضر کردیم  خدا میدونه که  منو باباومهساجون چقدر برای دیدن صورت ماهت لحظه شماری میکنیم تازه اجی زهرا قول داده  بمحض اومدنت درس ودانشگاه رو  برای یه مدت  کنار بزاره وبیاد دزفول اخه  همه دوست دارن توروببین...
9 مهر 1391

روزهای اخر تابستون 91

سلام به دوستان عزیز  اخرای تابستان سرم حسابی شلوغ بود هم عروسی عمو احمد بود وهم خرید وسایل مدرسه ی اجی مهسا ٢٦شهریور رفتم سنوگرافی البته بهمراه مهساجون که بعد از کلی معطلی وارد مطب شدیم وبالاخره مهساجون تونست داداش جونش رو ببینه وکلی ذوق کرد خوشبختانه همچی نرمال بود  وزن پسملم ٨١٤/٢ کیلوگرم بود چون ٢٨م عروسی عموجونت  بود فرصت نشد جواب سنو رو پیش دکترم ببرم اخه همش مشغول خیاطی کردن بودم روپوش مهساجون رو برای مدرسه  اماده کردم بعدهم دوتالباس مجلسی برای خودم دوختم واسه همین اول مهر رفتم دکتر  اونم تایید کرد که شکر خدا همه چی خوب پیش میره بعداز دکتر منوباباجونت رفتیم مدرسه مهسا جون  اخه خواهرت امسال به کلاس ششم میر...
7 مهر 1391
1